نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "اعزامی از شهر ری" که حاوی خاطراتی از جانباز دوران دفاع مقدس است، می‌خوانید: «روز جا به جایی از اردوگاه دز فرارسید. چادرها را جمع و بار کامیون کردیم. خودمان هم سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس از اردوگاه به طرف غرب کشور حرکت کرد و وارد جاده های کوهستانی شدیم. شب شد. من بیدار بودم.»
به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ «محمود روشن ماسوله» یکی از جانبازان شهرستان ری است، که خاطرات روزهای دفاع مقدس خود را در کتابی به نام «اعزامی از شهرری» منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات سوره مهر در سال 1398 با شمارگان 1250 نسخه و در 554 صفحه به نگارش در آمده و با قیمت 70000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
بُرشی از کتاب
گزیده‌ای از متن کتاب

اردوگاه قلاجه

روز جا به جایی از اردوگاه دز فرارسید. چادرها را جمع و بار کامیون کردیم. خودمان هم سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس از اردوگاه به طرف غرب کشور حرکت کرد و وارد جاده های کوهستانی شدیم. شب شد. من بیدار بودم، ولی سایر نیروها از فرط خستگی خوابشان برده بود. مشغول خواندن قرآن بودم که ناگهان متوجه، تکانهای اتوبوس شدم ولی متوجه علت آن نشدم. به قرآن خواندنم ادامه دادم. مسلم در اتوبوس ما بود و بیدار بود. آمد پیش من و گفت: «محمود، راننده اتوبوس خوابش گرفته. بلند شو برو پیش راننده بشین و مواظب باش خوابش نبره.»

راننده اتوبوس را هنگام سوار شدن دیده بودم. مانند اغلب راننده های دیگر اخلاق لات منش داشت. من که حوصله اخلاق داش مشدی راننده را نداشتم و دوست داشتم در حالت عرفانی خود غرق باشم از مسلم خواهش کردم کس دیگری را برای صحبت کردن با راننده بفرستد. مسلم گفت: «تو مناسب تری. تو برو، درثانی نمی خوام بچه ها رو از خواب بیدار کنم. طرز رانندگی این راننده خطرناکه و ممکنه اتوبوس بره ته دره!»

من دیگر با مسلم چانه نزدم و بلند شدم رفتم پیش راننده. او ساکت بود و داشت رانندگی می کرد. بعد از چاق سلامتی و احوالپرسی اجازه خواستم روی صندلی کنار راننده بنشینم. او هم که انگار منتظر یک هم صحبت بود، استقبال کرد و اجازه داد کنارش بنشینم. با توجه به فضای معنوی جبهه، به هیچ وجه علاقه ای به هم صحبتی با این جور آدم ها نداشتم. فکر میکردم هم صحبتی با این گونه آدمها مرا از معنویات دور می کند. نگاهی به چهره اش انداختم.

سبیل بلندی داشت و موهایی پرپشت که تا پشت گردنش هم پوشانده بود. چشمانش از بی خوابی پف کرده بود و صورتش خیلی خسته به نظر می رسید. مسلم درست فهمیده بود. راننده خواب آلود بود و به همین علت احتمال واژگون شدن اتوبوس می رفت. خواب آلود بودنش را به رُخش نکشیدم در دلم به مسلم و تشخیص درستش احسنت گفتم. حالا من مسئولیت جان مسافران را به طور غیر مستقیم داشتم و راننده مسئول مستقیم بود. سر صحبت را با راننده باز کردم. او هم خیلی سریع شروع کرد به صحبت. از جوانی هایش گفت، از عرق خوری هایش گفت، از دعواهایی که کرده بود و از دختر بازی او از دوست دخترهایی که داشته گفت.

راننده اصلاً ملاحظه مرا نمی کرد که من یک رزمنده بسیجی هستم و برای چه کاری به جبهه آمده ام و تا چند دقیقه پیش داشتم قرآن می خواندم. ولی من با صبر و تأنی به حرف‌هایش گوش دادم. آن شرایط اصلاً برایم تحمل پذیر نبود، ولی وقتی می‌دیدم خواب از سر راننده و پریده و دارد حرافی می‌کند و از هر دری با من حرف می زند، از موفق بودن مأموریتم خوشحال بودم.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده